حکایاتی زیبا از عنايات و توجهات اهل بيت عليهم السلام(2)
حکایاتی زیبا از عنايات و توجهات اهل بيت عليهم السلام(2)
حکایاتی زیبا از عنايات و توجهات اهل بيت عليهم السلام(2)
نویسنده: محمد لک علي آبادي
حضرت باب الحوائج (ع) و انتظار صبر و تحمل از شيعيان
«چندي پيش، تصميم گرفتم همراه خانواده و چند تن از دوستانم، عازم سفر معنوي سوريه شوم. قرار بر آن شد تا به وسيله چند اتومبيل شخصي از طريق مرز بازرگان به کشور ترکيه و از آن جا به سوريه برويم. آماده ي سفر شديم و با توکل به خدا حرکت کرديم. هنگام ورود به کشور ترکيه، ابتدا ويزاهاي مان را چک کردند که همگي بدون اشکال بود، سپس اتومبيل ها را بازرسي کردند.
به اتومبيل دوستان همراه پس از کنترل و بازرسي، اجازه عبور دادند، اما اعلام کردند: اتومبيل من مشکوک به حمل مواد قاچاق است و بايد تا بررسي نهايي توقيف شود. با اين که مطمئن بودم در اتومبيلم هيچ کالاي مشکوکي وجود ندارد، مجبور بودم تا گرفتن پاسخ قطعي از ايستگاه بازرسي مرزي ترکيه آنجا بمانم. دوستان ديگر هم چون مي خواستند با هم سفر کنيم، منتظر ماندند. اين سرگرداني چند روز ادامه پيدا کرد تا آن که سه شنبه شب فرا رسيد. در آن موقع به شکل عجيبي دلم گرفته بود و حال و هواي عجيبي داشتم. به ياد سه شنبه شب ها و برگزاري مراسم دعاي توسل افتادم و در دل به آقا امام زمان (عج) متوسل شدم. از طرفي از آن جا که باعث به تأخيرافتادن سفر همراهانم شده بودم، خود را سرزنش مي کردم. در اين افکار غوطه ور بودم که از مداح کاروان خواستم دعاي پرفيض توسل را بخوانيم. با خداوند به راز و نياز پرداختم و با اشک و آه، در آن حال و هواي بسيار معنوي که ايجاد شده بود، با توجه به اينکه هميشه در مواقع سخت به امام کاظم (ع) متوسل مي شدم و خود را جيره خوار و نوکر آن حضرت قلمداد مي کردم، دست توسل به سوي باب الحوائج امام موسي کاظم (ع)دراز کردم و از ايشان خواستم لطفي فرمايد و مشکلم را حل کند، اما از آن جا که در اين چند روز بلاتکليفي بسيار خسته و ناراحت شده بودم، ناخودآگاه سخني ناشايست بر زبانم آمد و گفتم: «يا باب الحوائج! اگر دستم را نگيري، دست از اين توسل ها و دعاها بر مي دارم.»
فرداي آن روز، قبل از اذان صبح، شخصي که نمي دانستم کيست،بر بالينم آمد و مرا بيدار کرده و گفت: «کار شما حل شد، اما ما اين صحبت ها را نمي پسنديم.»
برخاستم و ديدم هيچ کس در اطرافم نيست. دانستم که حضرت باب الحوائج (ع) به من نظر لطف داشته اند. به سرعت دوستانم را بيدار کردم و به آنها خبر دادم که همين امروز صبح حرکت خواهيم کرد. آنان با تعجب نگاهم مي کردند و نمي دانستند من از کجا چنين خبري را شنيده ام.
در همان ساعات ابتدايي صبح؛ از طرف ايستگاه بازرسي مرزي ترکيه به مکاني که ما مستقر بوديم آمدند و خبر دادند که مشکلي نيست و ما مي توانيم حرکت کنيم. به اين ترتيب مورد عنايت باب الحوائج (ع) قرار گرفتم. من و همراهانم متوجه شديم که در مواقع سختي، هيچ گاه نبايد توکل مان را از دست دهيم و کلامي ناشايست به زبان آوريم، بلکه با صبر و بردباري مي توان بر گرفتاري ها غلبه کرد و مورد لطف ائمه اطهار (ع) قرار گرفت.
لقاء و ملاقات حقيقي
يکي از اساتيد، خاطره اي را در اين مورد چنين بيان مي کردند: يک روز که به زيارت امام رضا (ع) رفتم پس از زيارت ضريح، جهت تقرب بيشتر و پيدا کردن ارتباط محکم تر و قوي تر با حضرت نگاهي به ضريح مقدس انداخته، به حضرت عرض کردم: «آقا جان! درست است که اينجا متعلق به شماست و زيارت در و ديوار حرم هم خود توفيق مي خواهد و به سر ما هم زياد است، اما توقع داريم که خود شما را زيارت کنيم و وجود مبارکتان را درک کنيم.» همان لحظه گويا پاسخ خود را يافته باشم، آيه 110 سوره کهف به قلبم القاء شد و يقين کردم که خود آن حضرت آن آيه را بر قلب و روح من عنايت کرده اند. به خاطر آوردم که خداوند در سوره کهف اشاره فرموده است که: «من کان يرجوا لقاء ربه فليعمل عملاً صالحاً و لا يشرک بعباده به احداً؛ هرکس مي خواهد خدا را ملاقات کند (که در مورد حجت و ولي خدا هم صدق مي کند) بايد عمل صالح انجام دهد، شرک نورزد و خالصانه عبادت پروردگار را انجام دهد.»
در اين موقع بود که دانستم بايد خالصانه و متواضعانه، با ارادت کامل به محضر امام رضا (ع) برسم تا بتوانم به باطن و حقيقت آن انوار ملکوتي راه يابيم. اللهم رزقنا.
درک نور وجودي حضرت شمس الشموس (ع)
پس از جنگ به سبب مجروحيت هاي ناشي از جبهه، وضع جسمي بدي داشتم و چند سال بود که روز به روز حالم بدتر مي شد، بدنم بسيار ضعيف شده بود، چنان که قدرت حرکت اعضاي بدنم را نداشتم. در يکي از بيمارستان هاي مشهد بستري بودم و پس از چند روز چنان حالم بد شد که تنها صداها را مي شنيدم و حتي قدرت ديدن نداشتم. در آن حال، تنها آرزويم آن بود که مي توانستم به زيارت امام رضا (ع) بروم. در حالت نيمه بيهوشي، ناگهان احساس کردم حالم خوب شده، از روي تخت پايين آمدم و در سالن بيمارستان قدم مي زدم، در آن زمان امام رضا (ع) را ديدم که براي عيادت از بيماران به بيمارستان تشريف آورده بودند. چهره زيباي شان چنان نوراني بود که نمي توان وصف کرد، به محض ديدار ايشان خود را به پاي شان انداختم و گريستم.
پس از ديدن اين صحنه ها، به عنايت امام (ع) حالم کمي بهتر شد و به هوش آمدم و تازه متوجه شده بودم که اين صحنه ها را در حالت خواب يا مکاشفه ديده ام. دقايقي بعد يکي از پرستاران خبر داد که عده اي جانبازان را براي زيارت امام رضا (ع) به حرم مطهر خواهند برد. من هم جز اين دسته بودم. با احترام بسيار ما را به حرم بردند، اطراف ضريح جز جانبازان چند پرستار و چند نفر از خادمين حرم و يک مداح که زيارت نامه را مي خواند کسي نبود. برخي از جانبازان روي ويلچر و برخي روي برانکار بودند و تنها مي توانستند صورت شان را به سمت ضريح بگردانند. مداح مشغول خواندن زيارت نامه شد، در همان حال نوري از سمت ضريح بيرون آمد و تمام ضريح مقدس را فرا گرفت و به تدريج همه فضا نوراني شد و ما نيز غرق نور وجود مقدس شمس الشموس، امام رضا (ع) گشتيم. پس از لحظاتي که به حال عادي بازگشتم، متوجه شدم که همه حاضران آن نور را ديده اند، در همان زيارت شفا گرفتم و در حالي که پزشکان از سلامتي ام قطع اميد کرده بودند و هر روز به مرگ نزديکتر مي شدم سلامتي کامل خود را از وجود مقدس شمس الشموس (ع) باز يافتم.
عنايتي ديگر از امام رضا (ع)
يکي از تاجران قمي، هرگاه به مشهد و حرم امام رضا (ع) مشرف مي شدند، چند روزي به عنوان خادم، کفش دار، جاروکش و ...در حرم شريف خدمت مي کردند. يک بار که به زيارت امام (ع) مي روند و تقاضاي خدمت در حرم مي کنند، مقرر مي شود که در آن روز ايشان چهار گلدان نقره اي نفيس و سنگين وزني را که در چهارگوشه بالاي ضريح قرار گرفته و هر روز آنها را از گل هاي تازه و معطر پر مي کنند، پايين بياورد و گل هاي شان را تعويض نمايد.
اين تاجر قمي خود چنين نقل مي کند: آن روز که از چهار پايه بالا رفتم و يکي از گلدان ها را برداشتم تا گل هاي داخلش را عوض کنم، يک لحظه احساس کردم توانايي نگه داشتن آن گلدان سنگين را ندارم؛ از اين رو گلدان از دستانم رها شد، اطراف ضريح پر از جمعيت بود؛ با دلهره و وحشت بسيار زيادي پايين را نگريستم و از امام رضا (ع) درخواست کمک کردم؛ گلدان رها شد و بر سر يکي از زائران افتاد. زائر با صداي بلند فرياد مي زد: «يا الله، يا رسول الله، يا زهرا، يا حسين، يا امام رضا (ع)» با اضطراب بسيار از چهار پايه پايين آمدم، بقيه خادمان نيز آمدند و اطراف زائر مورد نظر را گرفتيم. خوشبختانه به لطف امام رضا (ع) حتي زخم کوچکي روي سرش ديده نمي شد و او کاملاً سالم بود، اما بي وقفه فرياد مي کشيد و نام هاي مقدس پروردگار، پيامبر (ص) و امامان (ع) را بر زبان مي آورد. هرچه به او مي گفتيم: طوري نشده و تو کاملاً سالمي، ساکت نمي شد. به اجبار او را بيرون برديم تا فضاي حرم بيش از آن متشنج نشود. به او گفتم: «خدا را شکر، به لطف امام رضا (ع) اتفاقي برايت نيفتاد؛ پس چرا اين قدر فرياد مي کشي؟» گفت: «فرياد من به سبب نگراني از سلامتي ام نيست؛ شما که نمي دانيد چه اتفاق عجيبي افتاده است.» پرسيدم: «چه شده؟» گفت: «من لال مادرزاد هستم و اکنون بيش از چهل سال است که کلمه اي سخن نگفته ام. تاکنون چندين بار جهت شفا يافتن به حرم مطهر امام رضا (ع) آمده ام، اما اين بار شما واسطه شديد و حضرت با ضربه گلدان حرم خود، مرا مورد رحمت قرار داد و شفا يافتم.»
آري لطف امام رضا (ع) و بقيه اهل بيت (ع) هميشه و مدام شامل حال مريدان و ارادتمندان آن واسطه هاي فيض الهي مي شود و همه را مورد عنايت و مشمول رحمت و لطف خود قرار مي دهند.
شفايي ديگر به لطف امام رضا (ع)
امام رضا (ع) که ما شيعيان ايران از برکت وجود ايشان در کشور خود بهره منديم، معجزات و کرامات شنيدني بسياري دارند. يکي از اين کرامات که توسط دوستي نقل شده، از اين قرار است:
سال ها پيش در ايام جواني به شدت بيمار شدم، هرکس که پزشکي معرفي مي کرد، کوتاهي نمي کردم و به او مراجعه مي کردم اما هيچ نتيجه اي نمي يافتم. ديگر گذران زندگي برايم مشکل شده بود. همسرم نيز بناي ناسازگاري گذاشته و حاضر نبود بيماريم را تحمل کند و با وجود دو کودک از من جدا شد.
روزي يکي از دوستانم پيشنهاد عجيبي به من داد و گفت: «حال که تو تمام پزشکان را تجربه کرده اي، شخصي را هم من به تو معرفي مي کنم، نزدش برو.» گفتم: «هر که باشد، نزدش مي روم.» گفت: «همراه مادر و دو کودکت به محضر امام رضا (ع) مشرف شو.» با شنيدن سخن او، اميد تازه اي در دلم ايجاد شده و خوشحال شدم. بلافاصله همراه مادر، خواهر و دو فرزند کوچکم، رهسپار مشهد مقدس شدم و پدرم چون بيمار و ناتوان بود، همراه ما نيامد و در خانه ماند.
با رسيدن به شهر مشهد، اتاقي در مسافرخانه نزديک حرم گرفتيم. در همسايگي مسافرخانه نيز مغازه اي بود. يک روز عصر پنج شنبه که به قصد زيارت حرم از مسافرخانه بيرون آمدم، مغازه دار که مي دانست ما چند روزي است زائر امام رضا (ع) هستيم، مرا صدا کرد و گفت: «کجا مي روي؟» گفتم: «زيارت امام رضا (ع)» گفت: «براي زيارت لازم است ابتدا غسل کني، سپس اذن دخول خوانده، دعا کني و خلاصه آن که از نظر روحي آماده رسيدن به خدمت امام رضا (ع) باشي. فردا شب قبل از رفتن به حرم، ابتدا آمادگي پيدا کن؛ سپس به خدمت امام رضا (ع) برس و شفايت را از ايشان بخواه»
آن روز عصر، به حرم مشرف شدم و در نزديکي پنجره ي فولاد ايستادم، نزديک نماز مغرب و عشا بود و صحن را فرش کرده بودند، همان جا ايستادم و نماز مغربم را با جماعت خواندم. هنگامي که براي نماز عشا برخاستم، چشمم به گنبد نوراني بارگاه حضرت علي بن موسي الرضا (ع) افتاد، يک باره قلبم شکست و گفتم: «آقا جان! پدرم منتظر است تا خبر شفا گرفتنم را بشنود» با همين توسل کوتاه «الله اکبر» نماز را گفتم، اما همين که نماز شروع شد، بدنم شروع به لرزش کرد و تشنج تمام بدنم را فرا گرفت. به سختي زياد نمازم را به پايان بردم. پس از اتمام نماز، آن لرزش ها پايان گرفت، اما احساس شادابي عجيبي پيدا کرده بودم و حال و هوايم کاملاً عوض شده بود. متوجه شدم که شفا يافته ام. به سرعت خود را به مسافرخانه رساندم و سر راه نزد مغازه دار رفتم و گفتم: «من شفا پيدا کردم؛ آقا مرا شفا دادند، بدون هيچ مقدمه و غسل و زيارتي، بدون هيچ آمادگي و هيچ ...» به شهر خودمان که بازگشتيم، اعلام کرديم که من شفا يافته ام ولي باز عده اي باور نمي کردند و پس از مدتي به لطف و عنايت امام رضا (ع) باورشان شد.
امام رضا (ع) بدون آن که من هيچ تشريفات خاصي به جا بياورم تنها با رفتن به حرم مطهر و واسطه قرار دادن شان جهت عرض طلب شفا، به من عنايت کردند و مرا مورد لطف و رحمت خويش قرار دادند.
همه عالم در پناه حضرات معصومين (ع)
پدرم نقل مي کرد: سال ها پيش که به مشهد رفته بودم و در حرم امام رضا (ع) مشغول زيارت بودم، ناگهان يکي از صحن هاي حرم، بسيار شلوغ شد و مردم همه به آن سمت هجوم مي بردند. گويا اتفاق خاصي رخ داده بود. من نيز همراه جمعيت رفتم. شتري از دست قصاب فرار کرده بود و به حرم امام رضا (ع) آمده، رو به روي پنجره فولاد زانو زده بود. قصاب که چنين ديده بود، شتر را رها کرده بود. صاحبي که شتر را به قصاب سپرده بود، مي گفت: شتر را من به امام رضا (ع) مي بخشم، اما فردي که در ابتدا شتر را به صاحب امروزي فروخته بود مي گفت: پول تو را بر مي گردانم و خودم شتر را مي بخشم. در اين ميان، بر سر اين موضوع جدال پيش آمده بود و مردم نيز براي ديدن اين صحنه، هجوم مي آوردند.
چند روز بعد مشهد را ترک کرده، به تهران رسيدم و از آن جا قصد قم و سپس بازگشت به وطنم را داشتم. از تهران شخصي مرا سوار کرد و گفت: شغل من رانندگي نيست و براي اين که در راه هم صحبتي داشته باشم شما را سوار کرده ام، پس لطفاً ساکت نباشيد و سخن بگوييد.
ابتدا من شروع کردم و ماجراي پناه بردن شتر به حرم امام رضا (ع) را تعريف کردم. از لحن صحبت و شيوه برخوردش فهميدم که به اين اتفاق اعتقادي ندارد؛ از اين ناراحت شدم و گفتم: «مگر شما باور نداريد که همه مخلوقات پروردگار که در اطاعت اويند، اهل بيت (ع) را نيز قبول دارند؟ شما که اهل قم هستيد، مي بينيد حضرت معصومه (س) که يک امام زاده است، اين گونه زائر و دوستدار دارد، ولي آيا از پادشاهان و شاهزادگان زن گذشته، قبري به جا مانده است؟»
او گفت: «هرگز منظورم اين نيست، من خود به اهل بيت (ع) ارادت دارم و از آنان معجزه ديده ام.»
شرح ماجرا را از او پرسيدم و گفت: «روزي با خستگي به حمام رفتم و چون فراموش کردم آب را تنظيم کنم تا ولرم شود، آب سرد بر بدنم ريخت و در آن حال به سبب لرزش شديد، تکاني خوردم و احساس بي حالي کردم؛ از حمام بيرون آمدم و ديدم صورتم کج شده است که فهميدم سکته کرده ام، حالم نيز بسيار بد شد و در بستر افتادم. در اين حال بسيار ناراحت بودم، به ائمه (ع) توسل پيدا کردم. در خواب، سيدي را که در همسايگي مان بود ديدم؛ او حالم را پرسيد و من گفتم: حالم بسيار بد است. او گفت: ناراحت نباش و بگو «يا جد سيد!» من نيز اين جمله را تکرار کردم. در حال تکرار اين ذکر از خواب پريدم و تکاني خوردم، حالم خوب شده بود و صورتم به حالت اول خود برگشت.»
رفع مشکل ازدواج جواني عاشق به برکت توسل
يکي از روحانيون که مدتي را در منطقه اي به تبليغ اشتغال داشته، بعد از گذشت چند وقتي يکي ازجوانان آن منطقه مريد او مي شود. اين جوان خاطره اي بسيار زيبا، شنيدني و عبرت آموز دارد که آن را چنين براي حاج آقا نقل مي کند:
يک روز از خياباني عبور مي کردم که ناگهان چشمم به دختر خانم با وقار و زيبايي افتاد. در همان نگاه اول، چنان شيفته و مجذوب او شدم که نمي توانستم چشم از او بردارم. گويي با يک نگاه، نه تنها نظرم به او جلب شده بود که تمام قلب، روح، هوش حواسم به تسخيرش درآمده بود. از اين رو، با خود انديشيدم که او را دنبال کنم و محل سکونتش را بيابم تا در فرصتي مناسب، با او ارتباط برقرار کنم. ولي هنگامي که خواستم او را تعقيب کنم، به ياد خداوند افتادم و دانستم که شيطان وسوسه و گمراهم کرده است. سخنان شما را به خاطر آوردم و شيطان را لعنت کردم، اما چنان شيفته آن دختر بودم که نمي توانستم از او دست بکشم. به راستي بر سر دو راهي مانده بودم؛ از يک طرف با خود مي گفتم: کارم اشتباه نيست و براي ازدواج با او چاره اي جز تعقيبش ندارم و از طرف ديگر، در دل مي دانستم که کارم خطاست.
با سختي بسيار، بر خدا توکل کردم و براي خدا به وسوسه هاي شيطاني پشت کرده، به دنبال گناه نرفتم. ايستادم و رفتن او را نظاره کردم. تا مدتي سرگردان و حيران بودم و تنها از خدا مي خواستم که خود واسطه ي ديدار دوباره و آشنايي ما گردد؛ از او مي خواستم تا مصلحت بداند و او را قسمت من گرداند.
پس از مدتي به مشهد سفر کردم. در آن جا خدمت امام رضا (ع) رسيدم و به ايشان متوسل شدم؛ امام رضا (ع) را واسطه قرار داده از پروردگار حاجتم را خواستم، سپس با دلي اميدوار به شهر خود بازگشتم.
مدتي بعد، يک روز که در خانه نشسته بودم، زنگ در به صدا درآمد. در را گشودم و ديدم خانمي درآن سوي در ايستاده اند. سلام کردند و گفتند: «شما علي آقا هستيد.» تعجب کردم زيرا تاکنون ايشان را نديده بودم. گفتم: «بله! خودم هستم، با من کاري داريد؟» ايشان گفتند: «در منزل ما اتفاق عجيبي رخ داده است؛ ديشب من خواب عجيبي ديدم، صبح هنگامي که خوابم را براي همسرم تعريف کردم، متوجه شدم او نيز دقيقاً همين خواب را ديده و عجيب تر آن که تنها دخترمان نيز شبيه خواب ما را ديده است. ما هر سه نفر، شب گذشته خواب ديديم که: حضرت امام رضا (ع) نزد ما آمدند و فرمودند: من يک همسر مناسب براي دختر شما در نظر دارم و تو را معرفي کردند. سپس فرمودند: يک منزل هم براي ايشان تهيه کنيد. حال اگر شما مايل هستيد به خواستگاري دخترمان بياييد، ما طبق دستور امام رضا (ع) عمل کرده، تکليف مان را به جا مي آوريم.»
برايم باورکردني نبود، زيرا من در سفرم به حرم امام رضا (ع) به جز ازدواج با دختر مورد نظرم از امام (ع) مسکني نيز خواسته بودم. به هر حال، همراه خانواده جهت خواستگاري به منزل آنها رفتيم. آن چه را مي ديدم، نمي توانستم باور کنم؛ اين دختر، دقيقاً همان دختري بود که چندي پيش او را در خيابان ديده و دل از کف داده بودم و انجام کار را با توسل به امام رضا (ع) به خداوند واگذار کرده بودم؛ حال امام رضا (ع) واسطه شده بودند تا خانواده آن دخترخود دنبال من بيايند و به اين سادگي مشکلم حل شود.
شبيه اين ماجرا را در کتاب «پرهاي صداقت» نيز آورده ايم. در آن جا سرگذشت طلبه اي را مي خوانيم که نامه اي به خداوند مي نويسد و در آن شش حاجت بزرگ خود را، از جمله فراهم شدن شرايطي براي ازدواج، تهيه مسکن و ... را از خدا مي خواهد. در آن کتاب مي خوانيم که اين نامه به صورت کاملاً اتفاقي به دست حاکم وقت مي رسد و به لطف خدا و ياري ائمه اطهار (ع) گره از تمام مشکلات جوان طلبه به بهترين شکل که هرگز تصورش را نيز نمي کرد، گشوده مي شود.
اذن خواستن به هنگام خروج از حرم اهل بيت (ع)
در اين مورد يکي از اولياء الهي از قول مرحوم پدرشان نقل مي کردند: سال ها پيش و در ايام جواني مشکلات مادي زيادي داشتم به حدي که گذران زندگي برايم مشکل شده بود. روزي رهسپار مشهد مقدس شده، به حرم امام رضا (ع) رفتم و جهت رفع مشکلم و چاره گشايي، خواستم زيارت جامعه کبيره را بخوانم و عرض نياز کنم. در اين هنگام فرد محترمي را ديدم که حالت معنوي عجيبي داشتند، کنار من نشستند و به من نگاه کرده گفتند: اين دعا مشکل شما را حل نمي کند، آيا مي توانيد دو ماه فقر را تحمل کنيد؟ گفتم: آري. باز هم مطلب را تکرار فرمودند تا آنکه به شش ماه رسيد و در نهايت گفتند: «دو ماه ديگر پيشنهاد کار و پستي را به شما مي دهند و مشکل تان حل خواهد شد.» سپس برخاستند که بروند اما چند لحظه بعد نشستند و فرمودند: «آقا امام رضا (ع) اذن خروج نمي دهند.» ايشان با من مشغول صحبت شدند و مرا راهنمايي کردند. اين قضيه که به قصد خروج از حرم بر مي خاستند و باز مي نشستند چند بار تکرار شد تا سرانجام آقا به ايشان اذن خروج داد و رفتند. بعدها از روي قرائني که مي دانستم و سخنان و مطالبي که فرمودند، فهميدم آن جناب حضرت خضر (ع) بوده و همان طور که فرموده بودند مشکلم پس از دو ماه برطرف شد.
ان شاء الله خداوند توفيق دهد به چنان حالات معنوي برسيم که بتوانيم از فيض وجودي بزرگان بهره ببريم.
مشابه اين اتفاق را يکي از دوستانم نقل مي کردند و مي گفت: تصميم به خريد خانه داشتم و به اين جهت وقتي به مشهد رفتم، به امام رضا (ع) متوسل شدم، در حرم امام (ع) مشغول خواندن يکي از دعاهاي سريع الاجابه شدم، ناگهان شخصي که نمي شناختم به من فرمود: «مشکل شما با خواندن اين دعاي شريف حل نخواهد شد، فلان دعا را بخوانيد.» من هم شروع به خواندن همان دعايي که ايشان توصيه کردند نمودم؛ پس از بازگشت به وطنم مدت زماني بيش نگذشت که به لطف خدا و امام رضا (ع) خانه دار شدم.
نکته اي که بسيار مهم است، هماهنگ بودن هرکدام از دعاها و زيارت ها و ذکرها و دستورالعمل ها با خواسته هاي مادي و معنوي ما است؛ چنان که هر مانع و مشکل و بيماري به وسيله يکي از اين موارد برطرف مي گردد.
ديدار و تشرفي همراه با کرامت حضرت زهرا (س)
چه بسا کساني که براي لحظه اي ديدار و زيارتي هرچند کوتاه، ماه ها و سال ها عبادت خالصانه کرده، به درگاه خداوند زاري و ابراز نياز مي کنند و چنان تسليم حق مي گردند که لايق ديدار روي دلبر شده، به زيارت امام عصر (عج) نايل مي شوند؛ آن گاه، چنان محو ديدارش شده که سر از پا نمي شناسند و گويي در اين عالم نيستند.
يکي از بزرگاني که پس از سال ها عبادت و بندگي، آن خورشيد عالم تاب را زيارت کرد، عالم رباني آيت الله سيد محسن امين عاملي (ره) نويسنده کتاب ارزشمند اعيان الشيعه هستند. يکي از اساتيد اهل معني در خصوص توجه و عنايات خاص حضرت صديقه طاهره به فرزندان و سلاله پاک پيامبر اکرم (ص) نقل مي کردند:
آيت الله سيد محسن عاملي (ره) در زمان حکومت «شريف علي» که از پادشاهان سيد عربستان بودند به حج مشرف مي شوند. در زمان طواف خانه خدا، در عرفات، مني، مشعر و ... به دنبال گمشده خويش مي گشتند. از آن جا که يقين داشتند همه ساله در موسم حج، امام عصر (عج) به مکه تشريف آورده، مناسک را به جا مي آورند، دست تضرع به درگاه پروردگار بلند مي کند و از او مي خواهد تا چشمانش را لايق ديدار امام زمانش بگرداند. اما متأسفانه مراسم حج آن سال پايان مي يابد و آيت الله عاملي به آرزوي قلبي اش نمي رسد. آقا سيد محسن عاملي خود مي گويد: هنگامي که کاروان عازم بازگشت شد، فکري از ذهنم گذشت، تصميم گرفتم در مکه بمانم تا موسم حج سال بعد نيز در مکه باشم و خواسته ام را دوباره طلب کنم؛ شايد که برآورده گردد. با وجود غربت و دوري از وطن و سختي زندگي در مکه، در آن روزگار، يک سال در آن جا ماندم و به عبادت و اظهار نياز به درگاه معبود پرداختم.
اما دريغا که سال دوم نيز هم چون سال اول توفيق ديدارحاصل نشد.
ولي همه وجودش لبريز از عطش شده بود و به همين خاطر در مکه ماند و همين ماجرا تا هفت سال تکرار شد. در اين هفت سال، دوستي و مودتي بين او و شريف علي، پادشاه آن زمان حجاز برقرار شد و هرگاه مي خواست بدون هيچ مانعي به ديدارش مي رفت.
سال هفتم اقامتش در مکه، در يکي از روزهاي موسم حج و پس از انجام مناسک، کنار خانه خدا رفت، پرده کعبه را گرفت و بسيار گريست؛ سپس به دامنه کوهي رفته که در طرف ديگر کوه، منظره اي باور نکردني مي بيند. دشت پهناوري که از چمن و گل و ريحان پوشيده شده بود و خيمه اي شاهانه در ميان آن، در برابر ديدگانش خودنمايي مي کرد! آنچه مي ديد را باور نمي کرد. در سرزمين خشک و بي آب مکه، اين همه سرسبزي و خرمي جاي تعجب بود. از کوه پايين آمد و به سوي دشت روان شد. خود را به آن خيمه شاهانه رساند و داخل خيمه را پر از جمعيت ديد. شخصيت بزرگ و والايي در گوشه اي ايستاده بود و براي اين جمع سخنراني مي کرد. آن بزرگوار مي فرمودند: «از کرامات مادر ما فاطمه (س) اين است که فرزندان و دودمان پاکش، با ايمان به حق از دنيا مي روند و در لحظه هاي واپسين عمر، ايمان و ولايت حقيقي به آنان تلقين مي شود.» به سخنان آن بزرگوار گوش جان سپرده و محو کلامش شده بود، ناگهان نگاهي به سوي دشت انداخت، که ناگاه متوجه مي شود از آن همه سبزه زار اثري نيست، تنها بيابان خشک و سوزان مي بيند و بس. نگاهي به سوي خيمه مي اندازد، اما افسوس که آن خيمه نيز با همه ساکنانش ناپديد شده بود.
با اندوهي جانکاه از جا بر مي خيزد و خود را به شهر مي رساند. متوجه مي شود در شهر همه جا صحبت از «شريف علي» است. با عجله خود را به اقامتگاه او مي رساند و مي بيند که در حال احتضار است. فرزند و چند تن از عالمان حنفي، مالکي، شافعي، حنبلي (چهار فرقه اهل سنت) بر بالينش حاضر هستند، ناگهان مي بيند همان شخص با عظمتي که در آن دشت و خيمه حضور داشت بالاي سر شريف علي جاي گرفته و به او مي فرمايند: «شريف علي! قل اشهد ان لا اله الا الله» شريف علي که تا آن زمان چيزي نمي توانست بگويد، به امر او به زبان مي آيد و کلامش را تکرار مي کند. سپس فرمود: «قل اشهد ان محمد رسول الله؛ قل اشهد ان عليا ولي الله و خليفه رسول الله» تا به امام دوازدهم رسيدند و فرمودند: «قل اشهد انک حجه بن الحسن حجته الله» يعني بگو گواهي مي دهم شما حجت بن الحسن و حجت خدا هستيد.» شريف علي نيز آن شهادتين را تکرار مي کند و سپس از دنيا مي رود.
آيت الله عاملي در حالي که محو تماشاي آن خورشيد پنهان است ايشان برخاسته و بيرون مي روند، با عجله به دنبال شان مي رود اما کسي را نمي بيند. از دربان ها و نگهبان ها سؤال مي کند اما کسي چنين شخصي را نديده بود. به ناچار به قصر بازگشته و مي بيند که علماي مذاهب اهل سنت در مورد آخرين سخنان شريف علي صحبت مي کنند و مي گويند که او هذيان گفته است. به خوبي مي دانست که آن تلقين کننده، امام عصر (عج) بوده اند. مرحوم آيت الله سيد محسن امين عاملي (ره) دوبار توفيق زيارت حضرت ولي عصر (عج) را پيدا مي کند و در عين حال کرامتي خاص و ويژه را از حضرت زهرا مرضيه (س) مي بيند.
فرماندهان لشکر حضرت ولي عصر (عج)
حجت الاسلام و المسلمين سيد محمد حسيني قضيه اي را که براي خودشان رخ داده بود چنين بيان مي کردند: شبي در خواب ديدم که امام زمان (عج) ظهور کرده اند و به روستاي ما تشريف آورده اند تا در آن جا خطبه بخوانند؛ مردم با خوشحالي در مسجد اجتماع کرده بودند، ناگهان شخصي آهسته به من گفت: «ايشان امام زمان (عج) نيست، زيرا بسيار جوان است.» پاسخ دادم: «صبر کنيد تا سخنان ايشان را بشنويم و سپس قضاوت کنيم.»امام (عج) بدون آن که بالاي منبر بروند، رو به مردم کرده فرمودند: «شما تا ديروز کجا بوديد؟» مردم با شنيدن اين سخن ها سرها را به زير انداختند. سپس آقا رو به روحاني هايي که در صف اول ايستاده بودند فرمودند: «براي امراي لشکرم به روحاني ناب نياز دارم.»
منبع:لک علي آبادي،محمد،دلشدگان،انتشارات هنارس،1388
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}